تيامتيام، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

Konjedkoochooloo

مادر بودن بسيار زيباست🤱🏼

بدنيا اومدن رايان كوچولو👶🏻

خب بالاخره فرصت شد بيام و از خاطره دوستت برات بنويسم  پسرم بابا يه دوستى داره به اسم بابك كه وقتى متوجه شد خانومشون بارداره بابا هم گفت كه منم باردارم و قرار گذاشتن كه ما رو با هم آشنا كنن و اين شد كه اولين ديدار ما تو ٣ ماهگى تو شمال بود كه ما رفتيم پيششون يه جاى سرسبز قشنگ سمت متل قو خدا رو شكر خيلى خوش گذشت و مونا دوست خوبى شد برام و شما با آقا رايان از تو شكم مامان دوست شدى خاله مونا ١/٥ از من عقب تر بود بارداريش وقتى شما بدنيا اومدى خيلى تو بغلش آروم ميشدى قرار بود رايان آخر مهر بدنيا بياد ولى آب دورش كم شد و ١٤ مهر دقيقا يكماه و يكروز با اختلاف با شما پا گذاشت تو اين دنيا و منم كه بيصبرانه منتظر بودم ببينمش شما ر...
20 مهر 1398

يكماهگى 👶🏻♥️

پسر قشنگم تو دل مامان كه بودى از يه پيج تو اينستاگرام اين كيك پارچه ايى كه تو عكس ميبينى و خريدم تا برات هر ماه تا تولد يكسالگيت ماهگرد بگيرم  عزيزِ دل مامان هر روز با روز قبلت فرق دارى چشم بهم زدم يكماهه شدى نميگم اين روزا خيلى راحت داره ميگذره چون شبا معمولا از ساعت ١١ تا ١ گريه و بيقرارى ميكنى من سعى كردم تحمل كنم تا شما به اين زودى دارو نخورى ولى بابا طاقت نداره و براى يكماهگيت كه رفتيم به دكترت گفت و ايشون هم بهت قطره كوليف داده تا دلپيچه داشتى بهت بديم روزها هم چرت ميزنى و زود بيدار ميشى همش دلت ميخواد يا روى زانوى من بخوابى يا تو بغلم باشى سخته اما شيرينه واقعا دوست ندارم انقدر زود بگذره و بزرگ بشى با اينكه...
15 مهر 1398

پوشك و بابا

خب بالاخره روز موعود فرا رسيد 😁 تا امروز بابا ميترسيد شما رو عوض كنه اولش كه ترس از بند ناف و داشت بعد هم ختنه ولى  ديگه وقتى خوب شدى انجامش داد خدا رو شكر خوب هم بلد بود گفتم اين تاريخ بمونه به يادگار 😊 ٩٨/٠٧/٠٨ ساعت ٤ بعد از ظهر به وقت ٢٦ روزگى 👶🏻♥️😍😘 ...
9 مهر 1398

ختنه

پسر قشنگم هفته پيش كه زنگ زدم از مطب دكتر وقت گرفتم تا امروز دلم غش كرد كه ميخوان شما رو ختنه كنن من چيكار كنم امروز با بابايى رفتيم واقعا خدا رو شكر كه چه دكتر خوبى پيدا كرديم يعنى دكتر خودت دكتر فتحى ايشون و معرفى كردن كه واقعا عالى بودن جناب دكتر خالق نژاد من فكر ميكردم ما رو بيرون ميكنن واااى فقط خدا ميدونه كه اون لحظه ايى كه گفتن بايد تو اتاق بمونيد و با كوچولوتون حرف بزنيد و آرومش كنيد من چه حااالى بودم به معناى واقعى انگار قلبم توى دهنم ميتپيد... خلاصه فقط موقع زدن آمپول بيحسى گريه كردى و بعدش كه آقاى دكتر ختنه رو انجام دادن اصلا متوجه نشدى من كه نگاه نكردم فقط با شما حرف ميزدم تموم كه شد آقاى دكتر بهم ياد دادن كه چطورى پوشك و پ...
2 مهر 1398

شناسنامه

خب از هرچى بگذريم از اينكه شما ديگه هويت ملى دارى نميشه گذشت 😁 بالاخره رفتيم و شناسنامه ات و گرفتيم ٣ تايى با هم 😁👪 از روزى مه اومديم خونه من نگران شناسنامه بودم بابا هم فرصت نميكرد بره بگيره ولى بالاخره... صبح روز ٩٨/٠٦/٢٤ حاضر شديم و رفتيم به سمت ثبت احوال اول قرار بود بريم روبروى سينما ايران توى خيابان شريعتى يهو بابا گفت ميخواى بريم شعبه شميران شايد اونجا دادن رفتيم و همونجا هم شناسنامه آقا تياممون صادر شد🥰 بعدشم ٣ تايى رفتيم و اولين ناهار و بيرون تو رستوران خورديم شما شير و ما سوشى😁 ...
27 شهريور 1398

بند ناف 👶🏻

عشق مامان روزى كه برديمت دكتر ٨ روز بود بدنيا اومده بودى آقاى دكتر گفت ناف شما يكم پهنه دير تر ميافته نگران نباشيم ولى من و بابا هر روز نگاه ميكرديم و ناراحت بوديم كه شما دارى اذيت ميشى ولى خدا شكر همين الان كه دارم اين پست و مينويسم اومدم جات و عوض كنم كه ديديم نافت افتاده امشب ٩٨/٠٦/٢٤ ساعت ١٠:٤٥ شب مباركت باشه عزيزم راحت شدى😍♥️😍 ...
27 شهريور 1398

زمينى شدنت👶🏻♥️

عشق مامان اصلا نميتونم بگم چه حس نابى بود اون لحظه ايى كه صدات و شنبدم با اينكه چند ثانيه بيشتر طول نكشيد تا بيارن بچسبونن شما رو به صورتم انگار يه عمر گذشت آخ كه چقدر شيرين بود  لحظه اول ديدارمون 😍🥺♥️ ساعت ٧:١٥ دقيقه صبح ٩٨/٠٦/١٣ بدنيا اومدى كاملا دنياى من و عوض كردى پسرم الهى بهترين اتفاق ها تو مسير زندگيت باشه خوش اومدى به اين دنيا عزيزم ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ...
24 شهريور 1398

ماجراى بيمارستان

پسر قشنگم خدا رو شكر وقتى تو دل مامان بودى اذيت نشدم ببخشيد كه خيلى فرصت نكردم از اون روزا برات بنويسم  دوشنبه شب ١١ شهريور بود كه نتونستم بخوابم كمرم خيلى درد ميكرد فردا صبحش ساعت ١٠ زنگ زدم به دكترم و گفتم من كمرم و دلم درد ميكنه گفت درد ها شروع شده بيا بيمارستان منم كه از قبل وسايل هام و حاضر كرده بودم زنگ زدم بابا امير اومد دنبالمون مامان سوسن هم پيشم بود رفتيم سمت بيمارستان اونجا معاينه كردن و دستگاه گذاشتن و گفتن انقباض هاى زايمان شروع شده خلاصه من و بسترى كردن ولى دكترم نبود تا شب تقريبا فاصله دردها كمتر و كمتر ميشد ديگه ساعت ١٢ شب اينطورا هر ٣ دقيقه يكبار درد داشتم دكترم هم بيمارستان ديگه شيفت بود منتظر بود بهش خ...
24 شهريور 1398

چيدمان اتاق ١

پسر قشنگم از وقتى اسباب كشى كرديم ذوق و شوق داشتم زودتر وسايل چوبى شما بياد تا بچينم بقيه وسايل و كه خريده بودم گذاشته بودم تو كمد وااااى چه حالى داشت هر روز ميرفتم بهشون سر ميزدم كمد بوى نى نى گرفته بود 😊👶🏻 خلاصه بالاخره روز موعود رسيد ٩٨/٠٥/٠٥ ( چه تاريخ قشنگى ☺️) ساعت ٦:٣٠ عصر دو نفر آقا با وسايل تشريف آوردن و تا ساعت ١٠/٤٥ شب داشتن كمد و تخت و وصل ميكردن منم اصلا نرفتم تو اتاق تا وقتى تموم شد ببينم 🥰 البته براى پذيرايى چند بار رفتم ولى نگاه نكردم بابا اميرم ساعت ٩:٣٠ رسيد خونه بالاخره كار تموم شد و رفتن منم كه بى طاقت همون موقع شروع كردم به چيدن بابا ميگفت حالا خسته ايى ديروقته بزار فردا بچين ولى من...🤪😁😍 با ا...
8 مرداد 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Konjedkoochooloo می باشد