تيامتيام، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

Konjedkoochooloo

مادر بودن بسيار زيباست🤱🏼

اسباب كشى

خب پسر گلم اول از همه ازت عذرخواهى ميكنم كه چند روز اذيتت كردم و همش خم و راست شدم🙈 آخه دست خودم نيست با اينكه مامان سوسن و دايى محمدرضا (واقعا سنگ تموم گذاشت) و عمه مريم و خود بابا امير حسابى كمك كردن ولى باز هم خودمم نتونستم آروم بشينم بالاخره خونه دلخواهم و پيدا كرديم ٩٨/٠٤/١٤ اسباب كشى كرديم 🥰 خونه اولمون و خيلى دوست داشتم ولى اونجا نميشد براى شما يه اتاق خوشگل درست كنم بخاطر همين عوض كرديم😉 تقريبا بيشتر كارها انجام شده تخت و كمد شما اول مرداد قراره بياد ولى چون آخر هفته ميخوايم با بابا بريم عكس بندازيم تصميم گرفتم فعلا يه كمد تو اتاق برات بچينم و از توش لباس انتخاب كنم ببريم آتليه ذوق داشتم لباسات و باز كنم 😊 عكس...
17 تير 1398

پارك با آقا ساميار

تيام قشنگم من به قول بقيه يه عمه ى مهربونم و خودمم ميگم كه عاااشقانه برادر زاده هام و دوست دارم از ته قلبم ♥️ ديشب ساميار اومد پيش من و بابا موند منم امروز يعنى ٢٣ خرداد پنجشنبه در آستانه ٥ سالگيش ( شنبه ٢٥ خرداد تولدشه) 🎉 آوردمش پارك نزديك خونمون پارك شهريار نميدونم شايد ١٠٠٠ بار تا حالا امير على ،درينا و ساميار و آوردم پارك ولى نميدونم چرا ايندفعه يه حس عجيبى دارم شما توى دلمى و وقتى ساميار با ذوق بهم ميگه با تيام ميايم پارك بازى ( ظهرم ميگفت تيام شهريور بدنيا مياد؟ من خيلى خوشحالم نى نى پسره ميشه داداشم☺️) توى دلم قند آب ميشه هميشه از شادى بچه ها تو پارك ذوق ميكردم ولى اينبار خيييلى حس بيشترى دارم و بيصبرانه منتظرم شما...
23 خرداد 1398

انتخاب اسم 😍

خب پسر خوشگلم بالاخره اسم و انتخاب كردم البته از اول كه فهميديم شما شازده كوچولوى ما جنسيتت پسره اسم (تيام) و😍 پسنديده بوديم ولى گفتيم حالا شايد اسم ديگه ايى هم خوشمون بياد تا شد تولد بابا و من ديگه نتونستم با اسم ديگه ايى ارتباط بر قرار كنم همين شد كه براى تولد بابا سفارش دادم اسم تيام و روى. دستبند چرم بسازن و اسم شما رو قطعى كنيم چند روز قبل از ١٤ ارديبهشت تولد بابا امير اسم رفت براى ساخته شدن و روز ١٣ ارديبهشت كه جمعه بود كسايى كه بهمون نزديكن و دعوت كرديم به يه پيك نيك تو پارك نيلوفر تو دارآباد ( مامان بزرگها ، عمه مريم ، دايى اشكان و خاله مريم ،دايى خشايار و خانواده ، دايى محمدرضا و خاله سپيده ، خانواده خاله مهناز ب...
9 خرداد 1398

اولين تكون خوردن

عشق مامان از اونجايى شما براى اومدن و رنگى كردن من و بابا عجله داشتى ما بعد از چهار ماه بعد از عروسى متوجه حضور شما شديم و هنوز فرصت رفتن به ماه عسلمرن و نداشتيم و تصميم داشتيم تعطيلات عيد بريم سفر و قسمت اينطورى شد كه ٣ تايى با هم بيايم 👪 اومديم بالى كه واقعا يه جاى فوق العاده اس امروز ١٤ فروردين رفتيم با بيرون تا يه چيزى بخوريم وقتى برگشتيم هتل و لب استخر دراز كشيده بوديم پشت سرمون گروه موسيقى داشتن ميزدن منم داشتم نوشابه  ميخوردم 🙈 يهو حس كردم دام يه طورى شد دست گذاشتم رو شكمم ديدم يه چيزى مثل ضربان ضربه ميزنه به شكمم وااااااى خيلى حس عجيبيه مطمئن نيستم ولى حسم ميگه شما بودى كه داشتى اعلام حضور ميكردى 😍 الان اينجا ساعت ٨:١٥ د...
14 فروردين 1398

ماجراهاى جنسيت

خب خوشگل مامان تو پست قبل گفتم كه قراره برم غربالگرى و نميدونم چرا انقدر استرس دارم ولى انگار استرس براى اتفاق ديگه ايى بود چون وقتى زنگ زدم تا با مامانم هماهنگ كنم كه صبح پنجشنبه برم دنبالش متوجه شدم كه رفته بازار و پاش پيچ خورده و از دو جا شكسته و متاسفانه بايد عمل بشه😔 خيلى ناراحت شدم صبح رفتم سونوگرافى كه اونجا گفتم نميخوام جنسيت و بدونم جنسيت و گذاشتن توى پاكت و بهم دادن آخه قرار بود جشن تعيين جنسيت بگيريم بعدش رفتم آزمايش از اونجا رفتم دنبال مامان و برديمش بيمارستان بسترى شد تا چند روز بايد ميموند تا همه چكاپ ها انجام بشه بعد عملش كنن اميدوارم كه بخير بگذره خلاااااااصه شب اومدم خونه بابا امير 😁😁😁😁😁 كشت من و انقدر كه گفت من...
6 اسفند 1397

غربالگرى

عزيزم فردا وقت اولين غربالگريه خيلى استرس دارم از طرفى هم فردا به احتمال زياد مشخص ميشه كه شما دخترى يا پسر ولى من نميخوام بدونم چون ميخوام كل خانواده با هم سوپرايز بشيم و بفهميم شايد اگه بتونم تحمل كنم تا تولد بابا صبر كنيم اون روز هم جشن تولد بگيريم هم جشن تايينجنسيت شما 👶🏻😍 مامان جون دعا ميكنم فردا به خير و خوشى بگذره بابا هم سركاره و نميتونه باهامون بياد اميدوارم شما صحيح و سلامت تو دل مامام باشى دوست دارم عزيييزم♥️
1 اسفند 1397

اولين عكس ٣ تايى

تعطيلات ٢٢ بهمن مصادف شده بود با شهات بخاطر همين چهار روز پشت هم تعطيلى بود ما هم بخاطر شما مسافرت نرفتيم كه يه وقت خطرناك نباشه شما اذيت بشى يه روز شنبه رو با دايى خشايار و خانواده اش با عمه مريم قرار بود دو تا مامانبزرگ ها هم بيان كه نشد و نيومدن و ما رفتيم بام لند درياچه چيتگر هوا عاااالى بود يكم هم نم بارون زد وقتى داشتبم كنار درياچه قدم ميزديم بچه ها هم كللى بهشون خوش گذشت ساميار همچنان ميگه اسم نى نى و بزاريد مهسا😄 به دوستاشون تو مدرسه و مهد كودك هم گفتن كه عمه ما نى نى داره☺️😁 بعد از درياچه رفتيم نيكو صفت آش خورديم واااااى من تقريبا دو تا نصفى خوردم🤦🏼‍♀️ فكر كنم شما خيلى دوست داشتى اون روز خيلى همه چى خوب بود بهترينش هم عكس ٣ نفره...
21 بهمن 1397

اولين هديه

براى من و بابات كه خيلى هيجان انگيز بود اين هديه چون تا چند روز گذاشته بوديم روى مبل و باهاش حرف ميزديم انگار تو توشى😄 وقت دكتر جديد گرفته بودم كه برم ببينم چطوريه و جواب آزمايش هام و  نشون بدم كسى كه دكتر و معرفى كرده بود گفته بود آقايون نميتونن بيان مطب منم با مامان سوسن قرار گذاشتم كه بريم مامان سوسن هم گفت بعدش با هم بريم ميخوام براش يه چيزى بخرم خلاصه كلى تو مطب معطل شديم بعدش هم اصلا از دكتر راضى نبودم اومديم بيرون و رفتيم پاساژ شاپرك واااااى خيلى جالبه من از بچگى هميشه لباس بچه فروشى ها رو دوست داشتم و امكان نداشت از كنارش رد بشم و با هيجان نگاه نكنم حالا روزى رسيده بود كه ميخواستم براى نى نى خودمون خريد كنم 😍 خلااااصه بع...
21 بهمن 1397

خبر نى نى

🌹خب ميخوام بگم به ترتيب به كيا گفتيم اول از همه اين روزا دايى محمدرضا پيشمون نيست و رفته تركيه كار ميكنه اون موقع كه تست مثبت در اومد اولين نفر به اون مسيج دادم و گفتم فكر كنم نى نى دارم وااااى كلى ذوق كرد و ميدونم كه اشك شوق ريخته كفت زود برو آزمايش بده بعدش سريع رفتم آزمايش دادم وقتى تلفنى جواب و گرفتم به بابا امير زنگ زدم باورش نميشد شب كه اومد خونه گفت كلى تو مغازه گريه كردم از خوشحالى فرداش به مامان خودم گفتم كه با اينكه چند بار مامانبزرگ شده ولى خيييلى خيييلى خوشحال شد گفت بهترين خبر بود برام بعدش هم بابا امير به مامان خودش گفت و اونم كه اولين بار بود مامانبزرگ ميشد كلللى ذوق كرد و برامون دعاهاى خير كرد قرار شد به بقيه تا نرفتي...
9 بهمن 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Konjedkoochooloo می باشد