ماجراى بيمارستان
پسر قشنگم خدا رو شكر وقتى تو دل مامان بودى اذيت نشدم ببخشيد كه خيلى فرصت نكردم از اون روزا برات بنويسم
دوشنبه شب ١١ شهريور بود كه نتونستم بخوابم كمرم خيلى درد ميكرد فردا صبحش ساعت ١٠ زنگ زدم به دكترم و گفتم من كمرم و دلم درد ميكنه گفت درد ها شروع شده بيا بيمارستان
منم كه از قبل وسايل هام و حاضر كرده بودم زنگ زدم بابا امير اومد دنبالمون مامان سوسن هم پيشم بود رفتيم سمت بيمارستان اونجا معاينه كردن و دستگاه گذاشتن و گفتن انقباض هاى زايمان شروع شده خلاصه من و بسترى كردن ولى دكترم نبود تا شب تقريبا فاصله دردها كمتر و كمتر ميشد ديگه ساعت ١٢ شب اينطورا هر ٣ دقيقه يكبار درد داشتم دكترم هم بيمارستان ديگه شيفت بود منتظر بود بهش خبر بدن ساعت نزديك ٧ صبح شد و من ديگه نتونستم دردها رو تحمل كنم ماما گفت دهانه رحم ٣ سانت بيشتر باز نشده امير ازشون خواهش كرد ديگه سزارين انجام بدن چون ديگه من طاقت نداشتم شانس خوبمون يه دكتر فوق العاده تو بيمارستان گاندى شيفت بود و ايشون شما رو بدنيا آورد 😍👌🏻♥️