بدنيا اومدن رايان كوچولو👶🏻
خب بالاخره فرصت شد بيام و از خاطره دوستت برات بنويسم
پسرم بابا يه دوستى داره به اسم بابك كه وقتى متوجه شد خانومشون بارداره بابا هم گفت كه منم باردارم و قرار گذاشتن كه ما رو با هم آشنا كنن و اين شد كه اولين ديدار ما تو ٣ ماهگى تو شمال بود كه ما رفتيم پيششون يه جاى سرسبز قشنگ سمت متل قو خدا رو شكر خيلى خوش گذشت و مونا دوست خوبى شد برام و شما با آقا رايان از تو شكم مامان دوست شدى خاله مونا ١/٥ از من عقب تر بود بارداريش وقتى شما بدنيا اومدى خيلى تو بغلش آروم ميشدى قرار بود رايان آخر مهر بدنيا بياد ولى آب دورش كم شد و ١٤ مهر دقيقا يكماه و يكروز با اختلاف با شما پا گذاشت تو اين دنيا و منم كه بيصبرانه منتظر بودم ببينمش شما رو برداشتم رفتيم بيمارستان كه با دوست دوران جنينى زودتر روبه رو بشى نگهبان راهمون نداد ديگه من انقدر اصرار كردم كه ميخوام ٥ دقيقه ببينمشون و بيام تا بالاخره اجازه داد اين شد كه رفتيم ديدمشون و كلى ذوق كردم الان كه دارم اين و مينويسم آقا رايان ٧ روزه شده و من خيلى خوشحالم چون دو روز پيش دكتر بهشون گفته بود بچه زردى داره و ديروز بسترى شدن بيمارستان 😞 ولى خدا رو شكر الان با خاله مونا صحبت كردم زردى اومده پايين و مرخصش كردن 🙏🏻 شب دوباره ميريم پيششون البته تو اين چند روز هم دو بار رفتيم ديديمشون خيلى خوشحالم كه از الان يه دوست خوب دارى اميدوارم مثل برادر كنار هم بزرگ بشيد و دوستاى خوبى باشيد باهم🙏🏻♥️🙏🏻