تيامتيام، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

Konjedkoochooloo

مادر بودن بسيار زيباست🤱🏼

انتخاب اسم 😍

خب پسر خوشگلم بالاخره اسم و انتخاب كردم البته از اول كه فهميديم شما شازده كوچولوى ما جنسيتت پسره اسم (تيام) و😍 پسنديده بوديم ولى گفتيم حالا شايد اسم ديگه ايى هم خوشمون بياد تا شد تولد بابا و من ديگه نتونستم با اسم ديگه ايى ارتباط بر قرار كنم همين شد كه براى تولد بابا سفارش دادم اسم تيام و روى. دستبند چرم بسازن و اسم شما رو قطعى كنيم چند روز قبل از ١٤ ارديبهشت تولد بابا امير اسم رفت براى ساخته شدن و روز ١٣ ارديبهشت كه جمعه بود كسايى كه بهمون نزديكن و دعوت كرديم به يه پيك نيك تو پارك نيلوفر تو دارآباد ( مامان بزرگها ، عمه مريم ، دايى اشكان و خاله مريم ،دايى خشايار و خانواده ، دايى محمدرضا و خاله سپيده ، خانواده خاله مهناز ب...
9 خرداد 1398

اولين تكون خوردن

عشق مامان از اونجايى شما براى اومدن و رنگى كردن من و بابا عجله داشتى ما بعد از چهار ماه بعد از عروسى متوجه حضور شما شديم و هنوز فرصت رفتن به ماه عسلمرن و نداشتيم و تصميم داشتيم تعطيلات عيد بريم سفر و قسمت اينطورى شد كه ٣ تايى با هم بيايم 👪 اومديم بالى كه واقعا يه جاى فوق العاده اس امروز ١٤ فروردين رفتيم با بيرون تا يه چيزى بخوريم وقتى برگشتيم هتل و لب استخر دراز كشيده بوديم پشت سرمون گروه موسيقى داشتن ميزدن منم داشتم نوشابه  ميخوردم 🙈 يهو حس كردم دام يه طورى شد دست گذاشتم رو شكمم ديدم يه چيزى مثل ضربان ضربه ميزنه به شكمم وااااااى خيلى حس عجيبيه مطمئن نيستم ولى حسم ميگه شما بودى كه داشتى اعلام حضور ميكردى 😍 الان اينجا ساعت ٨:١٥ د...
14 فروردين 1398

ماجراهاى جنسيت

خب خوشگل مامان تو پست قبل گفتم كه قراره برم غربالگرى و نميدونم چرا انقدر استرس دارم ولى انگار استرس براى اتفاق ديگه ايى بود چون وقتى زنگ زدم تا با مامانم هماهنگ كنم كه صبح پنجشنبه برم دنبالش متوجه شدم كه رفته بازار و پاش پيچ خورده و از دو جا شكسته و متاسفانه بايد عمل بشه😔 خيلى ناراحت شدم صبح رفتم سونوگرافى كه اونجا گفتم نميخوام جنسيت و بدونم جنسيت و گذاشتن توى پاكت و بهم دادن آخه قرار بود جشن تعيين جنسيت بگيريم بعدش رفتم آزمايش از اونجا رفتم دنبال مامان و برديمش بيمارستان بسترى شد تا چند روز بايد ميموند تا همه چكاپ ها انجام بشه بعد عملش كنن اميدوارم كه بخير بگذره خلاااااااصه شب اومدم خونه بابا امير 😁😁😁😁😁 كشت من و انقدر كه گفت من...
6 اسفند 1397

غربالگرى

عزيزم فردا وقت اولين غربالگريه خيلى استرس دارم از طرفى هم فردا به احتمال زياد مشخص ميشه كه شما دخترى يا پسر ولى من نميخوام بدونم چون ميخوام كل خانواده با هم سوپرايز بشيم و بفهميم شايد اگه بتونم تحمل كنم تا تولد بابا صبر كنيم اون روز هم جشن تولد بگيريم هم جشن تايينجنسيت شما 👶🏻😍 مامان جون دعا ميكنم فردا به خير و خوشى بگذره بابا هم سركاره و نميتونه باهامون بياد اميدوارم شما صحيح و سلامت تو دل مامام باشى دوست دارم عزيييزم♥️
1 اسفند 1397

اولين عكس ٣ تايى

تعطيلات ٢٢ بهمن مصادف شده بود با شهات بخاطر همين چهار روز پشت هم تعطيلى بود ما هم بخاطر شما مسافرت نرفتيم كه يه وقت خطرناك نباشه شما اذيت بشى يه روز شنبه رو با دايى خشايار و خانواده اش با عمه مريم قرار بود دو تا مامانبزرگ ها هم بيان كه نشد و نيومدن و ما رفتيم بام لند درياچه چيتگر هوا عاااالى بود يكم هم نم بارون زد وقتى داشتبم كنار درياچه قدم ميزديم بچه ها هم كللى بهشون خوش گذشت ساميار همچنان ميگه اسم نى نى و بزاريد مهسا😄 به دوستاشون تو مدرسه و مهد كودك هم گفتن كه عمه ما نى نى داره☺️😁 بعد از درياچه رفتيم نيكو صفت آش خورديم واااااى من تقريبا دو تا نصفى خوردم🤦🏼‍♀️ فكر كنم شما خيلى دوست داشتى اون روز خيلى همه چى خوب بود بهترينش هم عكس ٣ نفره...
21 بهمن 1397

اولين هديه

براى من و بابات كه خيلى هيجان انگيز بود اين هديه چون تا چند روز گذاشته بوديم روى مبل و باهاش حرف ميزديم انگار تو توشى😄 وقت دكتر جديد گرفته بودم كه برم ببينم چطوريه و جواب آزمايش هام و  نشون بدم كسى كه دكتر و معرفى كرده بود گفته بود آقايون نميتونن بيان مطب منم با مامان سوسن قرار گذاشتم كه بريم مامان سوسن هم گفت بعدش با هم بريم ميخوام براش يه چيزى بخرم خلاصه كلى تو مطب معطل شديم بعدش هم اصلا از دكتر راضى نبودم اومديم بيرون و رفتيم پاساژ شاپرك واااااى خيلى جالبه من از بچگى هميشه لباس بچه فروشى ها رو دوست داشتم و امكان نداشت از كنارش رد بشم و با هيجان نگاه نكنم حالا روزى رسيده بود كه ميخواستم براى نى نى خودمون خريد كنم 😍 خلااااصه بع...
21 بهمن 1397

خبر نى نى

🌹خب ميخوام بگم به ترتيب به كيا گفتيم اول از همه اين روزا دايى محمدرضا پيشمون نيست و رفته تركيه كار ميكنه اون موقع كه تست مثبت در اومد اولين نفر به اون مسيج دادم و گفتم فكر كنم نى نى دارم وااااى كلى ذوق كرد و ميدونم كه اشك شوق ريخته كفت زود برو آزمايش بده بعدش سريع رفتم آزمايش دادم وقتى تلفنى جواب و گرفتم به بابا امير زنگ زدم باورش نميشد شب كه اومد خونه گفت كلى تو مغازه گريه كردم از خوشحالى فرداش به مامان خودم گفتم كه با اينكه چند بار مامانبزرگ شده ولى خيييلى خيييلى خوشحال شد گفت بهترين خبر بود برام بعدش هم بابا امير به مامان خودش گفت و اونم كه اولين بار بود مامانبزرگ ميشد كلللى ذوق كرد و برامون دعاهاى خير كرد قرار شد به بقيه تا نرفتي...
9 بهمن 1397

٢ ماهگى

كوچولوى نازم اين روزها خيلى سخت ميگذره همش كلافه ام يهو گريم ميگيره حالت تهوع شديد دارم هنوز دكترى كه بتونم تا زايمان باهاش پيش برم و پيدا نكردم، بابا امير خيلى همكارى ميكنه همش ناراحته برام كه انقدر حالت تهوع دارم ولى خب كاريش نميشه كرد با خودم ميگم بيخود نيست كه بهشت زير پاى مادراست همين چيزاشم هم هست ديگه اميدوارم زود تموم بشه اين روزا زودتر ببينمت و همه اين روزاى سخت يادم بره ♥️
7 بهمن 1397

سونوگرافى

جمعه ٢٨ دى ٩٧ با بابا امير رفتيم سونوگرافى دل توى دلم نبود دكتر گفت زود نرو كه مشخص نشه تو سونوگرافى نا اميد بشى دير تر برو منم چند وقت صبر كردم بعد رفتم استرس داشتم نكنه مشخص نشه ١/٥ ساعت منتظر شديم تا نوبتمون بشه از خانمه خواهش كردم بابا امير هم باهام بياد داخل رفتيم تا دكتر دستگاه و گذاشت رو شكمم گفت خخخخب باباش ديدى بچه رو ☺️ بابا امير گفت نميدونم كدومه آقاى دكترم بهمون نشون داد و گفت ١١ ميليمتره😃♥️ خيلى حس جالبى بود بابا امير ميگفت آقاى دكتر يدونه اس ميشه بگردى شايد اون پشت مشت ها يكى ديگه باشه😄 كلى خنديديم بعد به دكتر گفتم صداى قلبش و ميشه شنيد كه يه لحظه برامون گذاشت😍😍😍 فقط يه لحظه...  ...
6 بهمن 1397

خاطرات باردارى

امروز تصميم گرفتم كه خاطرات و ثبت كنم حس ميكنم سالهاى بعد برامون جذاب باشه😊 ١٣ دى بود كه به بابا امير گفتم بريم تست بخريم وقتى انجام دادم و مثبت بود باورم نميشد رفتم آزمايش دادم بابا امير هم رفت بازار براى كارش همون روز يه برف خيلى سنگين اومد منم نتونستم برم آزمايشگاه جواب و بگيرم زنگ زدم بهشون و تلفنى پرسيدم كه گفتن خانم شما بارداريد وااااى باورم نميشد يعنى مت مامان شدم😍♥️
6 بهمن 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Konjedkoochooloo می باشد