تيامتيام، تا این لحظه: 4 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

Konjedkoochooloo

مادر بودن بسيار زيباست🤱🏼

بند ناف 👶🏻

عشق مامان روزى كه برديمت دكتر ٨ روز بود بدنيا اومده بودى آقاى دكتر گفت ناف شما يكم پهنه دير تر ميافته نگران نباشيم ولى من و بابا هر روز نگاه ميكرديم و ناراحت بوديم كه شما دارى اذيت ميشى ولى خدا شكر همين الان كه دارم اين پست و مينويسم اومدم جات و عوض كنم كه ديديم نافت افتاده امشب ٩٨/٠٦/٢٤ ساعت ١٠:٤٥ شب مباركت باشه عزيزم راحت شدى😍♥️😍 ...
27 شهريور 1398

زمينى شدنت👶🏻♥️

عشق مامان اصلا نميتونم بگم چه حس نابى بود اون لحظه ايى كه صدات و شنبدم با اينكه چند ثانيه بيشتر طول نكشيد تا بيارن بچسبونن شما رو به صورتم انگار يه عمر گذشت آخ كه چقدر شيرين بود  لحظه اول ديدارمون 😍🥺♥️ ساعت ٧:١٥ دقيقه صبح ٩٨/٠٦/١٣ بدنيا اومدى كاملا دنياى من و عوض كردى پسرم الهى بهترين اتفاق ها تو مسير زندگيت باشه خوش اومدى به اين دنيا عزيزم ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ...
24 شهريور 1398

ماجراى بيمارستان

پسر قشنگم خدا رو شكر وقتى تو دل مامان بودى اذيت نشدم ببخشيد كه خيلى فرصت نكردم از اون روزا برات بنويسم  دوشنبه شب ١١ شهريور بود كه نتونستم بخوابم كمرم خيلى درد ميكرد فردا صبحش ساعت ١٠ زنگ زدم به دكترم و گفتم من كمرم و دلم درد ميكنه گفت درد ها شروع شده بيا بيمارستان منم كه از قبل وسايل هام و حاضر كرده بودم زنگ زدم بابا امير اومد دنبالمون مامان سوسن هم پيشم بود رفتيم سمت بيمارستان اونجا معاينه كردن و دستگاه گذاشتن و گفتن انقباض هاى زايمان شروع شده خلاصه من و بسترى كردن ولى دكترم نبود تا شب تقريبا فاصله دردها كمتر و كمتر ميشد ديگه ساعت ١٢ شب اينطورا هر ٣ دقيقه يكبار درد داشتم دكترم هم بيمارستان ديگه شيفت بود منتظر بود بهش خ...
24 شهريور 1398

چيدمان اتاق ١

پسر قشنگم از وقتى اسباب كشى كرديم ذوق و شوق داشتم زودتر وسايل چوبى شما بياد تا بچينم بقيه وسايل و كه خريده بودم گذاشته بودم تو كمد وااااى چه حالى داشت هر روز ميرفتم بهشون سر ميزدم كمد بوى نى نى گرفته بود 😊👶🏻 خلاصه بالاخره روز موعود رسيد ٩٨/٠٥/٠٥ ( چه تاريخ قشنگى ☺️) ساعت ٦:٣٠ عصر دو نفر آقا با وسايل تشريف آوردن و تا ساعت ١٠/٤٥ شب داشتن كمد و تخت و وصل ميكردن منم اصلا نرفتم تو اتاق تا وقتى تموم شد ببينم 🥰 البته براى پذيرايى چند بار رفتم ولى نگاه نكردم بابا اميرم ساعت ٩:٣٠ رسيد خونه بالاخره كار تموم شد و رفتن منم كه بى طاقت همون موقع شروع كردم به چيدن بابا ميگفت حالا خسته ايى ديروقته بزار فردا بچين ولى من...🤪😁😍 با ا...
8 مرداد 1398

اسباب كشى

خب پسر گلم اول از همه ازت عذرخواهى ميكنم كه چند روز اذيتت كردم و همش خم و راست شدم🙈 آخه دست خودم نيست با اينكه مامان سوسن و دايى محمدرضا (واقعا سنگ تموم گذاشت) و عمه مريم و خود بابا امير حسابى كمك كردن ولى باز هم خودمم نتونستم آروم بشينم بالاخره خونه دلخواهم و پيدا كرديم ٩٨/٠٤/١٤ اسباب كشى كرديم 🥰 خونه اولمون و خيلى دوست داشتم ولى اونجا نميشد براى شما يه اتاق خوشگل درست كنم بخاطر همين عوض كرديم😉 تقريبا بيشتر كارها انجام شده تخت و كمد شما اول مرداد قراره بياد ولى چون آخر هفته ميخوايم با بابا بريم عكس بندازيم تصميم گرفتم فعلا يه كمد تو اتاق برات بچينم و از توش لباس انتخاب كنم ببريم آتليه ذوق داشتم لباسات و باز كنم 😊 عكس...
17 تير 1398

پارك با آقا ساميار

تيام قشنگم من به قول بقيه يه عمه ى مهربونم و خودمم ميگم كه عاااشقانه برادر زاده هام و دوست دارم از ته قلبم ♥️ ديشب ساميار اومد پيش من و بابا موند منم امروز يعنى ٢٣ خرداد پنجشنبه در آستانه ٥ سالگيش ( شنبه ٢٥ خرداد تولدشه) 🎉 آوردمش پارك نزديك خونمون پارك شهريار نميدونم شايد ١٠٠٠ بار تا حالا امير على ،درينا و ساميار و آوردم پارك ولى نميدونم چرا ايندفعه يه حس عجيبى دارم شما توى دلمى و وقتى ساميار با ذوق بهم ميگه با تيام ميايم پارك بازى ( ظهرم ميگفت تيام شهريور بدنيا مياد؟ من خيلى خوشحالم نى نى پسره ميشه داداشم☺️) توى دلم قند آب ميشه هميشه از شادى بچه ها تو پارك ذوق ميكردم ولى اينبار خيييلى حس بيشترى دارم و بيصبرانه منتظرم شما...
23 خرداد 1398

انتخاب اسم 😍

خب پسر خوشگلم بالاخره اسم و انتخاب كردم البته از اول كه فهميديم شما شازده كوچولوى ما جنسيتت پسره اسم (تيام) و😍 پسنديده بوديم ولى گفتيم حالا شايد اسم ديگه ايى هم خوشمون بياد تا شد تولد بابا و من ديگه نتونستم با اسم ديگه ايى ارتباط بر قرار كنم همين شد كه براى تولد بابا سفارش دادم اسم تيام و روى. دستبند چرم بسازن و اسم شما رو قطعى كنيم چند روز قبل از ١٤ ارديبهشت تولد بابا امير اسم رفت براى ساخته شدن و روز ١٣ ارديبهشت كه جمعه بود كسايى كه بهمون نزديكن و دعوت كرديم به يه پيك نيك تو پارك نيلوفر تو دارآباد ( مامان بزرگها ، عمه مريم ، دايى اشكان و خاله مريم ،دايى خشايار و خانواده ، دايى محمدرضا و خاله سپيده ، خانواده خاله مهناز ب...
9 خرداد 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Konjedkoochooloo می باشد